۸ تیر ۱۳۹۸، ۱۰:۲۹
کد خبرنگار: 1778
کد خبر: 83339460
T T
۳ نفر

در باب فاجعه‌ای آشنا و پنهان در نظام آموزشی

آخرین میخ تابوت

۸ تیر ۱۳۹۸، ۱۰:۲۹
کد خبر: 83339460
علیرضا منجمی | دانشجوی دانشگاه تهران
آخرین میخ تابوت

تهران-ایرناپلاس- سال 1234 بود که وزارت علوم ایران توسط علی قلی میرزا اعتضادالسلطنه، رییس وقت دارالفنون تأسیس و وی از سوی ناصرالدین شاه قاجار به سمت وزیری علوم برگزیده شد.

گرچه چنین اقداماتی در دوران انجماد و حتی عقبگرد تاریخی کشور، گام بزرگ و ارزشمندی محسوب می‌شد، اما جبر زمان و زیستن ایشان در روزگار سیاهِ این سرزمین، مانع به ثمر رسیدن نتایج خدمات نخبگانی چون او و امیرکبیر در آن دوران بود.

بالاخره با پایان حکومت قاجار و مدتی پس از آن به قدرت رسیدن رضاخان، ایرانِ بخت‌برگشته که در دوران تاخت و تاز اروپا، تحت لوای حاکمانی که تنها حاکم حرمسرای خود بودند، از آب و خاک و ثروت و حیثیت به تاراج رفته بود، رنگ زمامداری را به خود دید که حداقل در رؤیای خویش ناجی کشور بود. رضاشاه برای جان بخشیدن به کشور به تقلید از دول غربی در یکی از اقداماتش دیوان‌سالاری را تغییر شکل داد و نوسازی کرد.

این ساختار جدید و وسیع دولتی با موقعیت شغلی ممتاز و آبرومندانه‌ای که در آن زمان داشت، برای جذب نیرو، افراد تحصیل‌کرده را در اولویت قرار می‌داد. از آن‌هایی که ۶ کلاس سواد داشتند تا تحصیل‌کرده‌های دانشگاه‌های فرنگ. کار دوم رضاشاه، توسعه زیرساخت‌ها در کشور بود. پروژه‌های ایجادشده به خصوص در اوایل این دوران رزق و رونق مهندسین همه‌فن‌حریف فرنگی بودند. رفته رفته جماعتِ حسرت به‌دلِ ایرانی که تنها در مقام کارگران ساخت ایران بودند، جهت تصاحب جایگاه خود در این پروژه‌ها، به رقابت برای تحصیل علوم و فنون مهندسی جدید در دانشگاه‌ها پرداختند.

سال‌ها بعد و در دوره‌ی پهلوی دوم و پس از عبور از حداقل معیارهای حرکت به سمت توسعه، بحث افزایش بهداشت عمومی مطرح شد و باز هم جوانان ایرانی برای پر کردن جای پزشکان وارداتی بنگلادشی و هندی به رقابت برای ورود به دانشگاه‌های پزشکی پرداختند. این تغییرات با چنان سرعتی پیش می‌رفت که عدم تناسب بین ظرفیت و تقاضا برای ورود به بعضی از رشته‌های تحصیلی که در جامعه از موقعیت اجتماعی بهتری برخوردار بودند، برای نخستین بار منجر به برگزاری مسابقه ورودی در تعدادی از دانشکده‌های دانشگاه تهران شد و پس از آن در سال ۱۳۴۲ اولین مسابقه‌ی سراسری ورود به دانشگاه برگزار گردید.

آن‌چه در گذر از این دوران در ناخودآگاه ذهن ایرانی نهادینه شد، این بود که رسیدن به اعتبار اجتماعی و درآمد از طریق دانشگاه و داشتن مدرک دانشگاهی تضمین شده است و البته در اوایل هم همین‌گونه بود؛ وضعیتی که رفته رفته از اساس دگرگون شد. از همان آغار دوران واردات توسعه به بعد، دولت‌ها و حکومت‌های فیلسوف‌مآب، در هر مقطع از تاریخ ایران تلاش داشتند تا ساختار جامعه را بر مبنای ایدئولوژی‌های رنگارنگ تقلیدی یا ناآزموده‌ی خود تغییر دهند.

دولت‌ها و حکومت‌هایی که از بخت بد، مستقیماً بر ثروت و منابع ملی نشسته و برای حل مشکلات نیازی به مالیات هم نداشتند. دولت‌هایی که برای اجرای ایده‌های خود، پول کافی برای تبدیل تمام نهادهای فرهنگی، علمی، اجتماعی و اقتصادی جامعه به یک ساختار اداری تحت حاکمیت و جهت‌دهی خود را داشتند. همین حقیقت بود که دست آن‌ها را برای هر ساختارسازی اجتماعی دستوری بدون توجه به نتایج آن باز گذاشت و سرنوشت نسل‌های یک ملت را در خوشبینانه‌ترین حالت قربانی مفروضات غلط حاکمان خودتئوریسین‌پندار کرد.

امروز بعد از ۱۶۴ سال از تأسیس وزارت علوم، ساختار جامعه اساساً تغییر کرده و گام برداشتن در مسیر تحصیلات، نه تنها یک ارزش اساسی اجتماعی، بلکه چهارچوبی ثابت است که هر ایرانی حداقل ۱۲ سال از عمر گران‌قدر را به اجبار در آن قرار می‌گیرد. چهارچوبی که کودکان پرهیاهو را از سن ۷سالگی، نیمی از روز از این کلاس به آن کلاس و از پای این درس به پای آن درس می‌کشاند. کودکانی که ارزش ذهن بایر و مشتاق به کشف و شهودشان، فارغ از تفاوت شخصیت، علاقه، استعداد و حتی شرایط محیطی، همه و همه به کارت حافظه یا مخزن اطلاعاتی تنزل می‌یابند که هر چند موقت، مملو است از هزاران فرمول و صفت و موصوف و آیه و حدیث.

کودکانی که غرولندکنان از ابتدای صبح گوششان به صدای زنگ آزادی‌ست تا نیمه دیگر روز را نیز به مرور آن‌چه مجبور به یادگیری شدند، انجام تکلیف و آماده شدن برای روز امتحانات بگذرانند. در این شرایط کودک خیلی زود می‌فهمد که هدف سیستم عریض و طویلی که تمام این ساعت‌ها و سال‌ها او را مجبور به آموختن خواهد کرد، صرفاً عبور از جلسه امتحان است و بدین ترتیب تمام محتوای آموزشی و پرورشی، در حد پاس کردن امتحان و نه آموختن برای زندگی تقلیل شأن می‌یابند.

اما این تازه آغاز داستان است. ابعاد ماجرا چنان وسیع است که سیطره‌ی نظام آموزشی برای همین هدف حقیر، فضایی را ایجاد می‌کند که آمیزه‌ای است از استرس، اضطراب، تحقیر و تولید حس ناتوانی در کودک؛ فضایی که نه تنها کودکان قربانی بی‌چون و چرای آنند، که خود معلمان نیز در این فضای پوسیده، در رنج دائمی‌اند. فضایی که با ایجاد ارزش‌های کاذب در دانش‌آموزان و خانواده‌ها، جامعه‌ای به وسعت حداقل دو نسل را درگیر رسیدن به استانداردهای پوشالی کرده و خسارت‌های مادی و معنوی جبران‌ناپذیری به آن‌ها وارد می‌کند.

و فاجعه آن‌جاست که در جامعه‌ای که ارزش‌های واقعی در تعلیم و تربیت نسل‌های گذشته‌ی آن نیز تنها تعریفی سطحی و کم‌عمق داشتند، خانواده‌ها نه تنها مقاومتی در مقابل این جریان ویرانگر نمی‌کنند، بلکه خود دست کودکان معصوم را گرفته و بر این موج می‌نشانند. خانواده‌هایی که خود رشد یافته در بستر سست جامعه‌ای در حال گذار و پر از ارزش‌های بی‌اساس و بادآورده بودند، حالا به سادگی به رنگ تغییرات درآمده و برای رساندن خود به سطح این استانداردهای واهی، کودکان را پیش از موعد وارد رقابت می‌کنند و در رقابت‌ها خردشان می‌کنند. به همین سادگی و به همین بی‌رحمی!

این وسط بزرگترها، بازی خودشان را می‌کنند ولی مهره‌های این بازی را نسلی قرار می‌دهند که قرار بود منجی فردای همه‌مان باشد. گویی آن‌ها نه انسان بلکه فیل و رخ و قلعه‌ی شطرنج هستند. به همان سادگی که به مهره‌های شطرنج ضربه می‌زنیم، فرزندانمان هم در این رقابت پوچ ضربه می‌خورند و اکثرشان محکوم به شکست می‌شوند. از طرفی نظام آموزشی نیز در اینجا مانند هر نظام دیگری بر اساس استانداردهای ایدئولوژیک خود بر انسان‌ها برچسب برتری و بدتری می‌زند. هرساله، تعداد پرشماری از کودکانی که در مقطع ابتدایی درس می‌خوانند، تحت تأثیر همین فضا برای تیزهوش خوانده‌شدن بر طبق استانداردهای این نظام یا به اجبار، برای پر کردن دهان خانواده‌هایشان در آزمون‌های مدارس تیزهوشان شرکت می‌کنند.

حالا دیگر دغدغه‌ی کودک و خانواده نه فقط رد شدن آبرومندانه از امتحانات هر ترم، بلکه خوب درس خواندن و آماده شدن برای تیزهوش خطاب‌شدن بعد از آن ۶ سال است؛ و این آب گل‌آلود جهالت پر می‌شود از تور ماهی‌گیرانی که رزقشان عمر و روح بچه‌ها و گاه حتی تمام دوران پرنشاط دبستان و پیش‌دبستانی، و طعمه‌شان نه تنها سرنوشت آنان، بلکه سرنوشت یک ملت است...

نتیجه نیز کاملاً قابل پیش‌بینی‌ست. از بین آن همه دانش‌آموزی که این سیستم، ذهنشان را آکنده از آرزوی تیزهوشان کرده، عده‌ی کمی بر طبق روش‌های غربال‌گری تک‌بعدی آن، تیزهوش و توانمند تلقی می‌شوند و بقیه کندهوش و ناتوان! برای بزرگترهایی که تحقیر و تنبیه از سوی والدین، خاطره‌ی مشترک همه‌شان است، شاید مهم نباشد ولی برای کودکی که با هزاران امید و آرزو رؤیای بزرگ شدن دارد و در خیالش خود را ابرقهرمان آینده تصور می‌کند، تجربه‌ی وحشتناکی رقم خورده است، او پیش خودش فروشکسته و چون از قبولی در تیزهوشان بازمانده، اولین حسی که پیدا می‌کند، تردید به احساس متفاوت بودن خود است. اینجاست که اگر تحقیر از سمت والدین و کمی ضعف روحی خود کودک همراه ماجرا شوند، او رؤیاها را روی طاقچه می‌گذارد و شعله‌ی شمعی پیش از به هیزم رسیدن برای همیشه خاموش می‌شود.

حال آن‌هایی که از این رقابت سربلند بیرون می‌آیند، از چاله درآمده و گرفتار چاه‌های عمیق‌تر می‌شوند. عدم درک درست و بی‌بهرگی تصمیم‌گیران رده بالای سیستم از مفاهیمی مثل پرورش، شکوفایی، استعدادیابی و حتی خود هوش موجب می‌گردد که حتی همین نوع از استعدادها هم که در این‌گونه مدارس جمع شده‌اند، به هدر روند و هدف‌گذاری صورت‌گرفته چیزی بیشتر از انباشت ذهن کودکان و نوجوانان با محفوظات حداکثری جهت موفقیت در کنکور ورودی دانشگاه‌ها نباشد.

وقتی به جای ایجاد بستری وسیع‌تر برای شکوفایی ذهن‌های خلاق، روز به روز بر چهارچوب‌های ذهنی کودکان می‌افزاییم، وقتی به جای دادن زمان بیشتر به استعدادهای برتر برای طی کردن روند کشف و شناخت، ساعات بیشتری آن‌ها را در کلاس‌های فوق‌برنامه می‌نشانیم، وقتی به جای تشویق به پرسش‌گری بیشتر، به آن‌ها نمونه سؤال بیشتر می‎‌دهیم و وقتی به جای اندیشیدن به آن‌ها اندیشه می‌آموزیم، این می‌شود که اضطراب پوج همیشگی این دانش‌آموزان را حتی بیشتر از سایرین فرا می‌گیرد و کیست که نداند یادگیری همراه با اضطراب، حتی نعمت خدادادی هوش را هم زایل می‌کند آن هم زمانی که فرد تنها رنج مسیر را متحمل می‌شود نه شیرینی مقصد یا حتی انتخاب آن را!

کار به جایی می‌رسد که برای بسیاری از این دانش‌آموزان که پیش از ورود به این مدارس به دلیل آمادگی ذهنی بیشتر، شوق مطالعه و یادگیری بیشتر بود، مفهوم مطالعه تنها در خواندن کتاب‌های درسی معنی می‌یابد و احتمالاً فرصت نمی‌کنند که هیچ کتاب غیردرسی بخوانند. از الطاف سیستم به دانش‌آموزان خاص، آزمون‌های تستی‌ست که به طور مداوم به منظور آماده‌سازی جهت کنکور دانشگاه، در این مدارس برگزار می‌شوند. لطفی که می‌شود نان و نوای مؤسسات گوناگون و سوهان روح دانش‌آموزان.

آزمون‌هایی که شاید مهمترین پیامی که در دل خود برای کودک دارند این است که مسائل زندگی، تنها یک راه‌حل دارند، درست مانند سؤالات چهارجوابی که تنها یک گزینه صحیح دارند و هر گزینه دیگری جز آن، قطعاً غلط است. کودک نمی‌آموزد که برای هر مسئله در زندگی، معمولاً راه‌های متعددی وجود دارند و نباید بین افراط و تفریط حیران بماند. نمی‌آموزد که گاهی حتی نمی‌توان راهی یافت بلکه باید راهی ساخت. و باز هم خانواده‌ها به پای مدارسی که زمان بیشتری از کودک را در مدرسه تلف کنند، سهم بیشتری از ذهن کودک را برای جاسازی تعلیمات بی‌مصرفشان طلب کنند و بیش از سایرین ذهن آزاد کودک را در چهارچوب‌های تنگ خود محدود کنند، پول بیشتری می‌ریزند!

ریشه‌ی این نابخردی به این استدلال حقیر و واهی برمی‌گردد که می‌گوید بچه را به مدرسه بفرست تا برای دانشگاه آماده شود! بنابراین تصور می‌کنند، اگر ثابت شود که فلان مدرسه‌ی خاص، دانش‌آموزان زیادی را به دانشگاه فرستاده، آن مدرسه حتماً موفق بوده است. اگر ثابت شود خروجی مدارس نمونه‌دولتی مدال‌های المپیادی بیشتری بوده، حتماً تأثیر مثبت‌تری روی دانش‌آموزان داشته است. اگر ثابت شود دانش‌آموزان مدارس تیزهوشان از آمادگی ذهنی بیشتری برخوردارند، حتماً ذهن کودکان را به روش صحیح پرورش داده‌اند! حال آنکه این حکایت هم مثل حکایت همان شیخی‌ست که سیل آمد و گفت مفتخریم که دریاچه را ما احیا کردیم!

حال اگر بر فرض بپذیریم هر آن‌چه در مدارس به کودکان می‌آموزیم، آموختنی است و گریزناپذیر، پیش‌پاافتاده‌ترین پرسش این‌جاست که چرا هزاران میلیارد تومان پول و هزاران مثلاً تکنیک و ترفند آموزشی صرف تعلیمات دینی و پرورشی به دانش‌آموزان می‌شود اما خروجی آن جامعه‌ای هر روز بی‌دین‌تر و بی‌اخلاق‌تر است!؟ چرا نتیجه‌ی ۱۲ سال آموزش زبان و ادبیات فارسی، فارغ‌التحصیلانی است که اکثرشان از نوشتن یک نامه‌ی عادی اداری عاجزند!؟ چطور افرادی که در این سیستم ۷ سال آموزش زبان خارجی دیده‌اند، به صرف این آموزش قادر به خواندن یک روزنامه‌ی ساده نیستند!؟

چگونه است که سال‌ها آموزش ریاضی و فیزیک به ضمیمه‌ی صدها کتاب کمک‌درسی و… جامعه دانشجویانی را منجر شده که بی‌سوادیشان سوژه‌ی تفریح مهندسین نسل گذشته است!؟ و صدها آموزش دیگر که داده می‌شود و ثمری ندارد. بماند آن‌چه که یاد داده نمی‌شود و حتی یادگیری آن تشویق هم نمی‌شود، مهارت‌های زندگی، صبر، مسئولیت‌پذیری، تعاملات اجتماعی، مدارا، امید، خلاقیت، فن مذاکره، قدرت حل مسئله، جرئت و جسارت است؛ بماند که در یک نظام آموزشی سالم، کودک باید به اقتضای سنش کودکی کند، سعی و خطا کند، کشف کند، شکوفا شود، از آزمودن راه‌های تازه نهراسد و آموختن را در زندگی یاد بگیرد. باید بدانیم و بداند که عمر و طراوت و استعداد او ارزشمندترین سرمایه است در درجه‌ی اول برای خود، و سپس برای جامعه. بدانیم که ذهن بدیع او، در حصار تنگ جاده‌های از پیش طی‌شده‌ی ما، برای تعالی بشر مسیر و مقصد جدیدی نخواهد یافت. بدانیم آن‌چه که به عنوان روش تعلیم و تربیت به ارث برده‌ایم، شاید نه نعمتی از سوی نسل گذشته، بلکه عذابی برای آینده باشد!

* نشریه روجا، دانشگاه تهران

۳ نفر

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.